گفت دخترم درست را بخوان که لیاقتت دکترا باشد
تا روزی اگر حیاتی باشد پدر پیش تو برای مداوا.آید
دخترتمام تلاشش را کردوسرانجام پزشک موفقی شد
و در نهایت امید و شادمانی نوبت افتتاح مطبش شد
پدردعوت بود اما آنقدر دغدغه های دیگرش زیاد بود
که فرصت نکردحتی برای گفتن تبریک به مطب برود
خانم دکتر در مطبش همه وقت منتظر ورود پدر بود
چون تمام دغدغه و افکارش مشغول حضور پدر بود
اما پدر بخاطر مشغله فراوان ازانتطاردختربیخبر بود
او اهل اندیشه وقلم وهنروشعروغرق درافکاردیگربود
تااینکه خانم دکترروزی تقویم سال وروزها را ورق زد
خوشحال شد وقتی دیدپنجم آبانماه تولد پدر میباشد
اشک در چشمانش حلقه زد حال و هوایش بارانی شد
شاخه.ی گلی خریدخودش آمدمیلادپدررا تبریک گفت
پدر ,تبریک ,وهنروشعروغرق ,اندیشه ,وقلم ,درافکاردیگربودتااینکه ,وقلم وهنروشعروغرق ,وهنروشعروغرق درافکاردیگربودتااینکه ,اندیشه وقلم ,اهل اندیشه ,ازانتطاردختربیخبر بوداو اهل
درباره این سایت